گل مرجان






چی میشد اگه ؟

چندین بار در روزهای تعطیل زمستانی امسال و سالهای پیش تصمیم گرفتم تا به همراه فرزندم در سطح شهر گردشی کنیم ، سوار ماشین شده و چندین خیابان اصلی و فرعی را گشتیم ، ولی جای مناسبی را پیدا نکردیم تا بتوانیم از ماشین پیاده شده و به دور از سرمای شدید زمستان در زیر سقف یک مجتمع تفریحی به دخترم بگویم تا در آنجا کمی تفریح نماید ، این مشکل سال گذشته و سالهای پیش نیز گریبان گیر من و شاید خیلی های دیگر مثل من که در این کلان شهر تبریز با جمعیتی بالغ بر 1.5 میلیون نفر زندگی میکنیم بوده و هست

پس چی میشد اگه مدیران شهر و طراحان و سرمایه گذاران فکری در این مورد میکردند و کمک حال پدرانی مثل من بودند






یک داستان واقعی اخلاقی

پرستار ، مرد با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: آقا پسر شما اینجاست پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد میکشید جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد وسرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت وگرمی محبت را در آن حس کرد
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنارتخت بنشیند تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها میتابید ، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش میگفت . پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار ، صداهای شبانه بیمارستان ، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت میکرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود
در آخر پیرمرد، مرد و سرباز دست بیجان اورا رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد
وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد جان باخته
شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید : این مرد که بود؟
پرستار با حیرت جواب داد : پدرتون
سرباز گفت : نه اون پدر من نیست ، من تا بحال اورا ندیده بودم
پرستار گفت : پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید ؟
سرباز گفت : میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمیتواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم . در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در عراق کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود
گفت: آقای ویلیام گری
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید وتنهایش نگذارید





پندی از حضرت فاطمه زهرا سلام اله علیها

دستور العملى جامع از حضرت فاطمه زهرا سلام اله علیها پیامبر اکرم بر من وارد شد، فرمود:

اى فاطمه! نخواب مگر آن كه چهار كار را انجام دهى:

 قرآن را ختم كنى،

و پیامبران را شفیعت گردانى،

و مؤمنین را از خود راضى كنى،
 
 و حجّ و عمره اى را به جا آورى.
 
این را فرمود و شروع به خواندن نماز كرد،
 
 صبر كردم تا نمازش تمام شد،

گفتم: یا رسول اللّه! به چهار چیز مرا امر فرمودى
 
 در حالى كه بر آنها قادر نیستم!

 آن حضرت تبسّمى كرد و فرمود:
 
چون قل هو اللّه را سه بار بخوانى مثل این است كه قرآن را ختم كرده اى،

و چون بر من و پیامبران پیش از من صلوات فرستى،

 شفاعت كنندگان تو در روز قیامت خواهیم بود،

و چون براى مؤمنین استغفار كنى،
 
 آنان همه از تو راضى خواهند شد،
 
 و چون بگویى: سُبحانَ اللّه وَ الحَمدُ للّه وَ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَ اللّهُ اكبرُ،

 حجّ و عمره اى را انجام داده اى.






گزارش تخلف
بعدی