انتظار

پیر مردی خسته از گذر روزگار ، نشسته بر چهارپایه و تکیه داده بر عصای چوبی ، با چشمانی امیدوار ، چشم به راه کسی نشسته است ، کوچه تنگ و درازی است و شاخ وبرگ درختان حیاط های منازل همسایگان سایه ای بر کوچه انداخته است ، نسیمی بلند میشود و برگ درختان با وزش نسیم به همدیگرخورده و صدائی دلنشینی درکوچه به راه می اندازد، گاهی کوچه در چشمان پیرمرد درازتر و کشیده تر به نظر می آید گوئی از انتهای کوچه آنرا همچون کشی دارند میکشند ، عصای دست پیرمرد بر اثر لرزش دستانش چون بید بر خود میلرزید ، گوئی ترس از انتظار بر جان عصا افتاده است ،سایه ای از انتهای کوچه عبور کرد ، پیرمرد با فشاردادن پلکهای خود سعی در تیز نمودن چشمان خود داشت ، تا شاید تصویری دقیق از آن شبه ببیند ‌،‌آیا این همان کسی است که او منتظر اوست یا نه ،شادی مزاعفی بر جان پیرمرد افتاده بود، ناگهان حرکت تند شاخه های درخت کهنسال حیاط همسایه توجه او را به خود جلب کرد و پیرمرد نیم گاهی به آن کرد و تمرکز او را بهم زد ، پیرمرد با حرکت سر بسوی انتهای کوچه ، خواست بار دیگر به آن سایه بنگرد ، اما دیگر خبری از سایه و شبه در کوچه نبود ، و باز دوباره از اول ..........





نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی