یک داستان کوتاه

  • در یکی از سایتها داستان کوتاهی خواندم ، خالی از لطف ندیدم که شما نیز آنرا بخوانید
  • روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد
  • یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
  • یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
  • ...
  • یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
  • یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!
  • یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
  • یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
  • یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
  • یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
  • یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!
  • سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
  • آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند





نظرات:



متن امنیتی

گزارش تخلف
بعدی