داستانی نقل شده از خواهر زاده ام (مجتبی)
داستانی نقل شده از خواهر زاده ام (مجتبی) که فکر کنم ارزش خواندن دارد
يه كشتي داشت رو دريا ميرفت، ناخداي كشتي يهو از دور يه كشتي دزداي درياي رو ديد. سريع به خدمهاش گفت: براي نبرد آماده بشين، ضمنا اون پيراهن قرمز من رو هم بيارين. خلاصه پيراهنه رو تنش كرد و درگيري شروع شد و دزداي دريايي شكست خوردن!
كشتي همينطوري راهشو ادامه ميداد كه دوباره رسيدن به يه سري دزد دريايي ديگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشينو اون پيراهن قرمز منم بيارين تنم كنم!! خلاصه، زدن دخل اين يكي دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.
يكي از ملوانا كه كنجكاو شده بود از ناخدا پرسيد: ناخدا، چرا هر دفعه كه جنگ ميشه پيراهن قرمزتو ميپوشي؟ ناخدا ميگه: خوب براي اينكه توي نبرد وقتي زخمي ميشم، پيراهن قرمزم نميذاره خدمه زخماي منو خونريزيمو ببينن در نتيجه روحيهشون حفظ ميشه و جنگ رو ميبريم.
خلاصه، همينطوري كه داشتن ميرفتن، يهو 10 تا كشتي خيلي بزرگ دزداي دريايي رو كه كلي توپ و تفنگ و موشكو تير كمونو اكليل سرنج و از اين چيزا داشتن ميبينن. ناخداهه كه ميبينه اين دفعه كار يه كم مشكله، داد ميزنه: خدمه سريع براي نبرد آماده بشين ضمنا پيراهن قرمز منو با شلوار قهوهايم بيارين!!
كشتي همينطوري راهشو ادامه ميداد كه دوباره رسيدن به يه سري دزد دريايي ديگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشينو اون پيراهن قرمز منم بيارين تنم كنم!! خلاصه، زدن دخل اين يكي دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.
يكي از ملوانا كه كنجكاو شده بود از ناخدا پرسيد: ناخدا، چرا هر دفعه كه جنگ ميشه پيراهن قرمزتو ميپوشي؟ ناخدا ميگه: خوب براي اينكه توي نبرد وقتي زخمي ميشم، پيراهن قرمزم نميذاره خدمه زخماي منو خونريزيمو ببينن در نتيجه روحيهشون حفظ ميشه و جنگ رو ميبريم.
خلاصه، همينطوري كه داشتن ميرفتن، يهو 10 تا كشتي خيلي بزرگ دزداي دريايي رو كه كلي توپ و تفنگ و موشكو تير كمونو اكليل سرنج و از اين چيزا داشتن ميبينن. ناخداهه كه ميبينه اين دفعه كار يه كم مشكله، داد ميزنه: خدمه سريع براي نبرد آماده بشين ضمنا پيراهن قرمز منو با شلوار قهوهايم بيارين!!